فلسفه و ترس از حقیقت
مدتی
است آنچه را دوست دارم مطالعه نکرده ام. اغلب مطالعاتم به اجبار تدریس ها یا تحقیق
هایم بوده است. این وضع برایم از جهتی ضجر آور (شرح این کلمه در کامنت ها آمده است) و از جهتی آرامش بخش است. ضجر آور
است چون احساس می کنم دارم فسیل می شوم و آرامش بخش است چون از دغدغه های کشنده
فکری و هیجانات بی محابای اندیشه فاصله گرفته ام.
پس از این فاصله گرفتن ها، تازه می فهمم:
بسیاری از فلسفیدن ها از ترس مواجهه با حقیقت است.
بسیاری از اندیشیدن ها تنها به خاطر یافتن محملی است تا عدم مواجهه با حقیقت، توجیه شود.
بسیاری از «ایسم بافی» ها و «لوژی تراشی» ها، بزک کردن صورت هایی است که از ترس مواجهه با حقیقت، سفید شده اند.
نمی دانم ...
شاید ...
ترس از حقیقت، آغاز فلسفه و تسلیم شدن در برابرش، پایان آن باشد.
سؤال مهم اینجاست که ضمیر «ش» و اسم اشاره «آن» به چه بر می گردد؟ ترس...؟ حقیقت...؟ فلسفه...؟ تسلیم شدن...؟
آه ... که ترس از حقیقت چگونه در میان الفاظ و کلمات پنهان می شود و با هستی آدمی بازی می کند!
عجیب است که از «زنداگاهی» به «ترساگاهی» رسیده ام.
+ نوشته شده در ۱۳۹۱/۰۱/۲۰ ساعت 22:14 توسط علی رضا آزاد
آنکه می فهمد، می فهمد و آنکه نمی فهمد، بهتر است نفهمد.