بارها
گفته اند و شنیده اید که لازمه فهم فلسفه غرب و هرمنوتیک و... آشنایی با زبان اصلی
است. زبان اصلی فلسفه هم غالبا یونانی و آلمانی است و لاتین و انگلیسی و فرانسوی در
اغلب گرایش ها، زبان دوم به حساب می آیند. اما این سخن چقدر می تواند درست باشد؟
اهالی
فلسفه یا در حد آشنایی و یا برای نظریه پردازی به سراغ متون فلسفی می روند. استفاده
از ترجمه های خوب (که امروزه کم هم نیستند) و یا بهره گیری از زبان درجه دویی مثل
انگلیسی و مدخل های دایره المعارفی و کتاب های اینتروداکشنی برای آشنایی با فلسفه
ها کافی است و اما برای نظریه پردازی در فلسفه گاهی نیاز تسلط بر زبان اصلی است. اما گمان می کنید رسیدن
به چنین تسلطی چقدر زمان می برد؟ مساله که صرفا یادگیری زبان محاوره ای نیست بلکه
فقه اللغه آن زبان و فهم بن مایه های فلسفی ارتباط واژگانی است که بدون شک با سه سال و
پنج سال و ده سال فراهم نمی شود. گادامر 25 سال زبان یونانی خواند و تدریس کرد تا
هایدگر به فهم بهتر او از فلسفه یونان اذعان کرد؛ حالا برخی 6 ماه فرصت مطالعاتی
رفته اند آلمان، داعیه ترمینولوژی زبان آلمانی دارند.
کسانی
که گمان می کنند با چند ترم آلمانی و یونانی خواندن می توانند اندیشه های افلاطون
و کانت و هایدگر را بفهمند، همانند کسانی هستند که گمان می کنند با چند ترم فارسی
خواندن می توانند اشعار شیخ محمود شبستری و داستان بوف کور را بفهمند. بزرگان گفته
اند که زیان علم ناقص بیشتر از جهل است. کسانی که با چند ترم زبان آموزی به توهم فهم
زبان اصلی می رسند، به مراتب دورتر از کسانی هستند که ادعای دانستن زبان اصلی را ندارند.
در
گذشته برای فهم متون هرمنوتیکی چند صباحی آلمانی خواندم و از آنجا که طلوع اندیشه
های جدید آینده را شرق آسیا می دانستم. به سراغ زبان ژاپنی هم رفتم اما خیلی زود فهمیدم
که یا نباید در این حوزه ها به علم ناقص حاصل از اندکی زبان خوانی بسنده کرد و یا
باید تا آخرش رفت. وقتی دیدم حتی عنوان سه ترجمه از یک کتاب هایدگر توسط مترجمانی
که عمری را به ترجمه گذرانده اند، با هم اختلاف فاحش دارد و نیز وقتی ترجمه فارسی
از کتاب گادامر را با ترجمه انگلیسی آن مقایسه کرده و تفاوت دهشتناک آنها را دیدم،
عطای زبان آلمانی را به لقایش بخشیدم و ترجیح دادم به ترجمه های انگلیسی و فارسی و
عربی از متون آلمانی بسنده کنم و مانند برخی از عزیزان، مفتون جهل مرکب حاصل از
اندکی آلمانی آموزی نشوم.
به
نظر می رسد کسانی که قد متوسطی در فلسفه دارند، بیش از بلند قامتان این عرصه به زبان
آموزی توجه می کنند. (تاکید می کنم که مقصودم توجه فلسفی به مقوله زبان و زبان
شناسی نیست بلکه فراگیری زبان است.) به عنوان مثال ریکور به عنوان یک فیلسوف و
هرمنوتیست فرانسوی که بیش از 30 دکترای افتخاری داشت، به زبان انگلیسی آنقدری تسلط
نداشت که بتواند کتابی به انگلیسی بنویسد بلکه همه آثارش را به فرانسوی تالیف کرده
و از مترجمش تشکر می کند که او را به جهان انگلیسی زبان شناسانده است. در میان
فیلسوفان اسلامی که ده ها هزار صفحه در باب فلسفه افلاطون و ارسطو نوشته اند، در
طول تاریخ هیچ رغبتی به یادگیری زبان یونانی دیده نشده است. حتی شواهدی نداریم که
ثابت کند ابن رشد که متولد اندلس (اسپانیای کنونی) است، به زبان یونانی آشنایی
داشته باشد.
خلاصه
آنکه حتی اگر بپذیریم که در سایر علوم، آشنایی با زبان اصلی آن علم امری آسان و مغتنم
است، در فلسفه، این امر بسیار دشوار و گاهی غیر قابل حصول و گاهی غیر ضرور است. در
حوزه فلسفه یا نباید به سراغ زبان های اصلی رفت و یا باید به ان کاملا مسلط بود و به جهل مرکب اکتفا نکرد و البته از نظر دور نداشت که فلسفه، خواندن نیست بلکه فهمیدن است و فهمیدن، حاصل مطالعه
نیست بلکه حاصل اندیشه است.