ماجرای من و ماشین مرا پایان نیست

چه خوب است که انسان نه فقط با خانواده و دوستان بلکه حتی با ابزارها و وسایل شخصی اش رابطه عاطفی برقرار کند. آنیمیسم (جان دار انگاری اشیاء) برای من نه یک صنعت ادبی بلکه یک واقعیت زندگی است. (ناظر به حقیقت ادعائی و مجاز به تقریر سکاکی) مثلا مدادهایم را خیلی دوست دارم... موبایلم را نوازش می کنم و برچسب قلبی که دخترم روی آن چسبانده را علی رغم آنکه همه می گویند متناسب با شؤون یک استاد حوزه و دانشگاه نیست، به خاطر آنکه دخترم دوست دارد، سالهاست نکندم. با میز و صندلی ام حرف می زنم... با کیفم درد و دل می کنم... آنها هم همین طور. مثلا ناخن گیرم گاهی از مشکلاتش شکایت می کند و پرینترم از ماجراهای عشقی اش برایم تعریف می کند... خانه ام گاهی که دلش می گیرد، از من می خواهد پنجره را باز کنم تا هوایی عوض کند... پیراهنم از خاطرات جوانی اش برایم می گوید...

در این میان، ماشینم - چلچله - جایگاه ویژه ای داره. چلچله یک پی کی متولد 1385 نوک مدادیه. البته خیلی جوون تر از سنش به نظر می رسه. نشون به او نشون که چند باری داشت بالای 150 کیلومتر می رفت که آقا پلیس جلوش رو گرفت تا براش گلپر دود کنه. البته مشتلق همون گلپر، حسابی خرج رو دست ما گذاشت. رفقا بهش می گن «لندکروز» چون چند باری هنرش رو توی عبور از گردنه ها و رودخانه ها و مناطقی که قاطر هم نمی رفت، دیدن.


چلچه ما عجیب خاطرخواه داره. تقریبا هفته ای یک بار، پشت چراغ قرمز یا توی پیاده رو، یکی طالب خریدنش می شه. حتی یک بار که بچه ها رو برده بودم پارک، برگشتنی دیدم یکی زیر برف پاک کن کاغذ گذاشته که: «اگر این این ماشین را می فروشین، با این شماره ... تماس بگیرین.»

نه که فکر کنین خیلی خوشگله... البته خوشگله ولی بیشتر کمالات اخلاقیش مردمو کشته... وقارش زن و مرد رو مجذوب می کنه. نجابتش، اوف که نگو ... انگار آیه «تمشی علی استحیاء» در شأن اون نازل شده.

وقتی باهاش می ریم کوه یا پارک، گاهی با ما تا کنار سفره می آید و با پاشیدن بنزینش در درست کردن کباب مشارکت می کنه. گاهی هم پای کوه وا میسته تا نفسی چاق کنه. ما می ریم و وقتی برگشتیم، ماجراها رو با آب و تاب براش تعریف می کنم. خیلی خوشش می آد... آخه جز من رفیقی نداره. سایر وسائل شخصیم همه دوستای دیگه ای هم دارن اما چلچه هیچ دوستی جز من نداره. خیلی تو این دنیا تنهاست. بالای کوهسنگی که نمی شه ولی گاهی می برمش بالای کوه های خلج که از اون بالا، کل شهر رو ببینه و دلش وا شه. (هر چند دیدن شهر از فراز کوه، منو همیشه در غمی مبهم فرو می بره.)

وقتی می خوام پارکش کنم تا حد امکان سعی می کنم دور و برش یه پی کی یا رنویی باشه... گاهی یواشکی می برمش کنار اونا پارک می کنم تا از تنهایی در بیاد. البته بهش می گم: «خیلی شلوغ کاری نکنیا! گشت ارشاد میاد جمتون می کنه.» با اینکه موتورش انژکتوری پرایده اما اصلا از پرایدا خوشش نمی آد. پی کی نوک مدادی که می بینه، طفلی ذوق می کنه. بعضی وقتا سر خیابون می خواد در آغوششون بکشه که وقتی می بینه بزرگترا نشستن، خودشو جمع و جور می کنه و به لاین خودش بر می گرده.

یه بار جلوی آلتون (بزرگترین پارکینگ طبقاتی کشور) پارک ممنوع کرده بودم! برگشتیم دیدیم جا خیسه و بچه نیست. یعنی چکه های آب رادیات چلچله بود اما خودش نبود. مغازه داری گفت که یک جرثقیل نانجیب از خدا بی خبر اومد گوشش رو گرفت و برد. کجا؟ ندامتگاه. حالا ساعت 6 غروبه و شام هم خونه یکی از اساتید، دعوتیم. به قول ما مازندرانی ها:«آ مِنو مه چَگ بَته بَته» رفتیم ندامتگاه. جالبه که در خروجی ندامتگاه ماشین ها درست روبروی در ورودی حوزه علمیه خانمم بود. خانمم می گفت بعد از 6 سال تازه فهمیدم جریان ماشین هایی که هر روز صبح از این پارکینگ بیرون میان و مردمی که همیشه اینجا بال بال می زنن چیه! زندان بان یه لیست مخارج جلومون گذاشت. گفتم این دیگه چیه؟ کاشف به عمل اومد که چلچله واسه همون یه شبی که اونجا بوده، کلی کتاب خواسته که در ایام حبس ترجمشون کنه و تمام دیوار رو خط کشیده تا روزهای زندان رو بشمره. مجموعه کامل سریال «فرار از زندان» رو هم سفارش پستی داده بود. دو بسته مگنا فیلتر قرمز هم دستی قرض کرده بود. خودش که می گفت: «آخه بدترین لحظه عمرم وقتی بود که منو تایر نگاری کردن و دیگه شدیم سابقه دار.»

چند سالی که من و چلچله با هم هستیم، اخلاقیاتمون در هم اثر گذاشته. مثلا فرزی و چابکی اون به من سرایت کرده. علاقمندی های من هم به اون. الآن دیگه چلچه هم یکی از منتقدان و روشنفکران گمنام محسوب می شه. همیشه یه کتاب هرمنوتیکی توی صندوق عقب هست که بیکار شد، بخونه. نیچه رو یک گنگِ خواب دیده و کانت رو کور ِ بیدار می دونه. واسه خودش توی ماشین، داستان ها صادق چوبک و سخنرانی های شریعتی و کتاب صوتی حسین کرد شبستری و نمایش نامه شهر قصه و آلبوم های شجریان مخصوصا بیداد و یاد ایام و یک دوره ترتیل همراه با قرائت ترجمه قرآن و ... می ذاره و اشعار حافظ و سعدی و گوته و ریلکه رو از بره. مسائل ادبی و فلسفی رو خیلی زودتر و بیشتر از هم سن و سال هاش یادگرفته و همین باعث شده در برقراری روابط عرفی و اجتماعی چندان موفق نباشه.

حالا تصور کنین ماشینی با این همه فضائل و کمالات رو هر وقت می برم تعویض روغن یا مکانیکی، اوستاکارها، عاشقش می شن. یکیشون، بیش از ده باری هست که چلچه رو ازم خواستگاری کرده. چلچله هر بار که اونو از دور می بینه، به خودش می لرزه و به قدری پریشون می شه که باید بعدش کلی خاطر جمعی بهش بدم که: «عزیزم... گلم... جونم... تو که می دونی من هیچ وقت تو رو شوهر نمی دم... حالا اوس حسن یه چی گفته... تو چرا خودتو ناراحت می کنی... تو همیشه پیش خودم می مونی... به کس کسونت نمی دم... به همه کسونت نمی دم...»

بعضی روزا چلچه دلش گرفتس. اون وقتا خیلی کاری بهش ندارم. می ذارم تو سیت خودش باشه. لذا توی اتوبان هم 40 تا بیشتر نمی رم. یه روزایی هم سر حاله. همچین روزایی بیا و ببین... توی کوچه 6 متری 80 تا می ره! اصلا بدون تیک آف حرکت نمی کنه و بدون لایی کشی سبقت نمی گیره. ترمزش دو سه تا شیهه که کشید (مخصوصا توی زیرگذر که صدا می پیچه... آی جون می ده)، آروم می شه. بعضیا می گن یه خورده بیش فعالی داره ولی من فکر می کنم اتفاقا همین ابراز صادقانه احساسات، نشانه سلامت عاطفی و رفتاریشه.

من در شستن همه چیز از خودم گرفته تا ظرف و ماشین، تنبلم. لذا مثل دیگ سیرابی فروشا که شیردون های قبل از انقلاب هم توش پیدا می شه، اگه خوب دقت کنید هنوز لکه های گریس کارخونه روی بعضی جاهاش هست. وخامت اوضاع بهداشتیش به حدی رسید که چند روز قبل بچه های مجتمع مون در اقدامی جسورانه و متهورانه تصمیم گرفتن بعد از اتمام بازی شون، چلچه رو بشورن. آی که خدا خیرشون بده... خوبم شستن. من هم همشون رو بستنی مهمون کردم. (بیشتر از قیمت کارواش اتوماتیک در اومد!)

از کرامات چلچه اینه که فقط وقتی پول داریم خراب می شه و نشده وقتایی که دستمون یه مقدار تنگ تره، برای ما بهونه گیری کنه. وقتی ببینه دستموم خیلی تنگه که، غیرت به خرج می ده و حتی بی خیال بنزین می شه و هواسوز کار می کنه!!! اما همین که ببینه من از جلوی خودپرداز «خرم و خندان قدح باده به دست» برگشتم، شروع می کنه «اینو می خوام... اونو می خوام...» گاهی هم مثل بچه هایی که بابا مامان براشون چیزی نخریدن، لج می کنه و چمبر می زنه روی زمین و سر بالا، لبا غنچه، اخما در هم، بغ می کنه و جُم نمی خوره. باورتون نمیشه. یه بار 50 متر مونده به پمپ بنزین، وسط پل هوایی ایستاد و لج کرد و هر چی نازش رو کشیدم تکون نخورد. چرا؟ چون می دونست پول دارم ولی براش اسپری انژکتور نخریدم.

فقط توی همین 5 ماه اول امسال، سه بار به خاطر نداشتن معاینه فنی، یقه اش رو گرفتن. حتی یه بار چیزی نمونده بود بازداشتش کنن، با این حال حاضر نمی شه بره معاینه فنی. میگه «مگه من معتادم؟» می خواستم براش دزدگیر بذارم، گفت (با لهجه مشهدی): «دیداش، تو چشُم نیگا کن... مو خودوم دزدُم... یکی میخِی مو ر ِ بگیره... بُر یره رَد ِ کارت.» جفت چراغ ترمزاش سوختن، نمی ذاره عوض کنم. می گم چرا؟ صدا کلفت می کنه و میگه: «مرد توی زندگیش هیچ وقت ترمز نمی کنه.»

حتما طی این داستان متوجه شدین که جنسیت چلچه در هاله ای از ابهام تاریخی فرو رفته. یه جایی سبیل کلفتی می کنه و یه جاهایی اطوار زنانه و شکرریزی دخترانه. ما که نفهمیدم چلچله هموسکشواله؟ ترنس سکشواله؟ مریخیه؟ ونوسیه؟ هرمافرودیته؟ مونو گامه؟ پلی گامه؟ خلاصه چی چیه؟ منم که شأنم اجلّ از اینه که برم توی چاله گاراژ و از این ابهام تاریخی رمزگشایی کنم!

از شوخی گذشته:

1. برقراری رابطه عاطفی با اشیاء معمولی، به زندگی روح و معنا و طراوتی بی نظیر می بخشد.

2. وسائلی که از آنها استفاده می کنیم، صرفا ابزار نیستند، بلکه دریچه ارتباط ما با جهان هستی و یافتن معنای بودن و راه درک ما از خودمان هستند. پس در نوع نگاه و شیوه استفاده از وسائل مان دقت بیشتری کنیم.

3. برای خیلی از مردها، ماشین خانه دوم است و در چارچوب شخصیت شان همان جایگاهی را دارد که آشپزخانه برای خیلی از خانم ها. همان طور که خانم ها خوش ندارند که شوهرانشان چندان در مدیریت آشپزخانه اظهار عقیده کنند، آقایان هم چندان خوش ندارند که همسرانشان نظرات مشفقانه شان را در مدیریت اتومبیل اعمال نمایند.

4. ما ایرانی ها انسان هایی بسیار عاطفی هستیم اما امروزه در فرهنگ ملی-دینی مان، ابراز بسیاری از عواطف و احساسات انسانی، مذموم و حتی گاهی حرام تلقی می شود. «دهانت را می بویند، مبادا گفته باشی: دوستت دارم.» و همین باعث بروز برخی عقده ها عاطفی در جامعه شده است. افراد زیادی را می شناسم که تاجر یا معلم یا هنرمند خوبی هستند اما ابراز علاقه و احساسات را خوب بلد نیستند. کم خطرترین راه حل نسبی آن است که لااقل به خانواده و دوستان و اشیاء شخصی مان عشق بورزیم و به آنها به غایت ابراز علاقه کنیم تا مبادا قریحه عشق در نهادمان بخشکد و ابراز علاقه را فراموش کنیم.

5. از شوخی گذشته، واقعا رابطه عاطفی قویی با چلچه دارم. خیلی از احتیاط های رانندگی را فقط به این خاطر انجام می دهم که مبادا چلچله زخمی شود و درد بکشد. او هم خیلی خاطر مرا می خواهد و نگران است که مبادا به موقع به کارهایم نرسم. «عشق طرفینی، خودسازی و عشق یک طرفه، خودسوزی است.»

6. عادت من این است که اگر در راه، کسی مخصوصا در زیر آفتاب یا برف و باران منتظر ماشین بود، سوار کنم و تا جایی که مسیرم هست، برسانم. کرایه که نمی گیرم و نیز مراقبم که در تعارفات هنگام پیاده شدن مسافران، حتی التماس دعا هم نگویم زیرا همین را هم نوعی کرایه می دانم. در حالی که هدفم نه کرایه مادی است و نه ثواب معنوی بلکه صرفا چون این عمل را کاری انسانی می دانم انجام می دهم.

7. یکی از امور اخلاقی که هنوز برایم حل نشده آن است که اگر جایی تاکسی ایستاده، آیا من حق دارم مسافری را مجانی سوار کنم و برسانم و آیا با این کار، حق راننده تاکسی تضییع نمی شود؟

8. یک بار خانواده ای 5 نفره را سوار کردم. اتفاقا ملبس (به لباس روحانیت) بودم. موقع پیاده شدن مادربزرگشان گفت: «ممنونم حاج آقا. اولین باره که می بینم یه آخوند آدم رو به جایی رسوند!!!»

درس کفایة الأصول - 1

از توفیقات من در این ماه مبارک آن بود که درس کفایه الأصول را خدمت یکی از اساتید عزیز شروع کردم. یادش به خیر... سال 79 یعنی سه سال قبل از آنکه رسما طلبه شوم، در حالی که دانشجوی رشته زراعت و اصلاح نباتات بودم. به لطف معرفی تنی چند از دوستان همدم و همدل، به عنوان مستمع آزاد در درس اصول الإستنباط ایشان شرکت می کردم. در اواسط همان درس بود که پدر بزرگوارم تماس گرفت و فرمود که قرار گفتگوی اولیه با کسی که بعدها همسر و هموجودم شد را گذاشته... ماه شعبان بود و من از مشهد روانه آمل شدم و نخستین ملاقات ما شکل گرفت و شد آنچه شد. به خاطر دارم هنگام خداحافظی با استاد، علی رغم اینکه علت مسافرتم را نگفته بودم، ایشان فرمود: «مبارک است ان شاء الله» من هم به روی خودم نیاوردم. امسال از ایشان پرسیدم که شما از کجا فهمیده بودید که ماجرا از چه قرار است؟ فرمودند: «می دانستم که به جز مساله ازدواج، چیزی نمی تواند شمایی را که با آن علاقه سر درس حاضر می شدید، ناگزیر به ترک درس کند!»

از آن ایام 13 سال پر ماجرا می گذرد... چه سال هایی... در این مدت من ازدواج کردم و طلبه شدم و در کنار آن، به مقطع ی ارشد و دکتری دانشگاه راه یافتم و در حوزه و دانشگاه به تدریس مشغول گشتم و تطورات و تحولات شگرفی از قلب اندیشه های سنتی تا دل اندیشه های مدرن را پشت سر گذاشتم. استاد در حالی که آن سال ها بعضا روزی 9 جلسه تدریس می کردند و در همین حدود هم درس می گرفتند. ناگهان به عللی درس و بحث حوزه را ترک کردند و سپس به لطف خداوند دوباره برگشتند و با پشتکاری مثال زدنی (بلکه بی مثال) راه علم را دوباره پی گرفتند و ازدواج نمودند و چندین کتاب تالیف و تصحیح کردند و اکنون من الهدایة الی الکفایة را تدریس می کنند و مشغول درس خارج اند. در این سال ها کم و بیش خدمتشان می رسیدیم و احوالی می پرسیدیم تا اینکه دست تقدیر دوباره ما را در یک کلاس، جمع نمود. از سال ها قبل دوست داشتم بخش اول کتاب کفایة الاصول آخوند خراسانی (این کتاب، کتاب درسی اصول فقه حوزه های علمیه است که طلاب در سال نهم و دهم حوزه آن را درس می گیرند.) را با قوت در نزد استادی که هم مسلط به علم اصول باشد و هم مسلط به ادبیات، بخوانم. حضور استاد در ایام تابستان در مشهد را غنیمت شمردم و از ایشان تقاضا کردم که درس کفایه را برایم بگوید و بحمد الله ایشان هم پذیرفت.

بخش نخست این کتاب، یک دوره تفصیلی زبان شناسی سنتی است و حتی در برخی دانشگاه های غربی، منبع اصلی شناخت زبان شناسی شرقی و اسلامی است. صورت رقیق شده این مباحث را پیشتر در درس های علم اصول فقه خوانده بودم اما می دانستم که کفایه، چیز دیگری است و همیشه در ذهنم برای آن خیز بر می داشتم. به تناسب پی گیری بحث های هرمنوتیک و بلاغت، بحث های زبان شناسی را دنبال می کرده و می کنم و از آنجا که اغلب با آراء زبان شناسی جدید – از سوسور گرفته تا پیرس و کارناپ و ویتگنشتاین و چامسکی و گادامر و ریکور و... سر و کار داشتیم، لازم بود در کنار نحو و بلاغت، به مباحث زبان شناسی سنتی هم مسلط باشیم. الحق و الإنصاف همان طور که فکر می کردم، مبانی سنتی هنوز هم قدرت دارند. هر چند که مباحث مدرن، زوایای جدیدی به روی این بحث ها گشوده اند و قلمروهای جدیدی را در بحث از زبان کشف کرده اند که در مباحث سنتی بدان توجه نشده بود و دسته بندی های بهتری ارائه داده اند اما دقت نظر و موشکافی علمایی نظیر مرحوم آقا ضیاء عراقی و مرحوم کمپانی و آخوند خراسانی و میرزای قمی در چارچوب زاویه نگاه خودشان را حتی در نزد بزرگترین زبان شناسان و هرمنوتیست های جدید نمی توان یافت.

لازم است که طرفداران هر یک از این دو نحله، چه زبان شناسان و فیلسوفان و هرمنوتیست های آکادمیک و چه ادیبان و اصولیون و علمای حوزوی، خود را بی نیاز از مراجعه و استفاده از مطالب یکدیگر نبینند و با نگاهی همدلانه به نتایج اندیشه های یکدیگر را مطالعه کرده و از تراث یکدیگر مدد بگیرند. بی نیاز دانستن خود از مطالعه آثار سنتی علماء در این مباحث و سبک انگاشتن آنها به همان اندازه نادرست است که بی نیاز دانستن خود از مطالعه آثار اندیشمندان مدرن. همان طور که باید با مطالعه آثار جدید، زاویه های نگاه خود را توسعه داد، باید با مطالعه آثار گذشته، از موشکافی هایشان در این مباحث درس گرفت.

اساتید مبرّز حوزه، بخش اول این کتاب (مباحث الفاظ) را در حدود 300 جلسه درس می دهند. یعنی به اندازه حدود 40 واحد درسی دانشگاهی. زمانی می توان به عظمت کار پی برد که بدانیم در دانشگاه ها در کل دوره کارشناسی ارشد و دکتری رشته زبان شناسی، فقط 50 واحد درسی خوانده می شود. این علاوه بر آن است که هر طلبه (نه هر عمامه به سری) به ازای هر ساعت درس کفایه، حداقل 2 ساعت مطالعه و 1 ساعت در روز مباحثه می کنند. یعنی خواندن یک دوره قواعد زبان شناسی سنتی (این غیر از علم صرف و نحو و لغت و بلاغت است) بیش از 1000 ساعت زمان نیاز دارد. البته بنده فکر می کنم که می توان با اعمال روش های بهینه، کمیت این زمان را با حفظ کیفیت، به نصف تقلیل داد اما سخن اینجاست که عده ای که آشنایی کاملی با فضای حوزه ندارند، گمان نکنند که یک طلبه فاضل درحوزه های علمیه فقط در حال خواندن نمازهای مستحبی و گفتن احکام طهارت و نجاست است.

برخی از عناوین بخش اول این کتاب بدین شرح است:

اقسام وضع، تفاوت معنای اسمی و حرفی، عدم تبعیت دلالت از اراده، حقیقت و مجاز، تعارض احوال لفظ، اشتراک لفظی، حقیقت استعمال، دلالت التزامی افعال بر زمان، بساطت مفهوم مشتق، تفاوت طلب و اراده معنا، دلالت امر بعد از منع، مقدمه موصله، تفاوت خبر و انشاء، دخالت قصد در معنا، کلیت و جزئیت معنا و ...


و اما ذکر حواشی این کلاس خالی از لطف نیست لذا به برخی از آنها اشاره می کنم:

1. تنها شاگرد کلاس، من هستم.

2. استاد، روزی 2 ساعت درس می دهد و برای این 2 ساعت، حدود 3 ساعت صرف مطالعه و تالیف شرح می کند.

3. من روزی 2 ساعت درس می گیرم و برای این 2 ساعت، باید حدود 10 ساعت مطالعه کنم.

4. به پیشنهاد خودم و استقبال استاد، هر روز به مدت 30 – 40 دقیقه، به عنوان شاگرد، خلاصه درس روز قبل را به صورت مشروح برای استاد توضیح می دهم و سوالات و ایراداتم را می پرسم و نقدهایم به نظر مصنف و استاد را بیان می کنم و استاد با دقت ایراداتم را برطرف می کنند.

5. کل درس هر روز را با زحمت زیاد به صورت نموداری در می آورم و از روی آن توضیح می دهم.

6. داستان ها و حکایت ها و شعرهایی که استاد به مناسبتی در خلال درس بیان می کنند، در دفتر جداگانه ای می نویسم.

7. استاد، هیچ مبلغی برای تدریس دریافت نمی کند. برای سایر کلاس های شان در طول سال در قم هم هیچ مبلغی از شاگردانشان دریافت نمی کنند. ایشان حتی از حوزه هم شهریه نمی گیرد و با مبلغ ناچیزی که از ویرایش و تحقیق کتب از موسسات و انتشارات دریافت می کند، امرار معاش می کند و کارکردن برای دین و عدم ارتزاق از راه دین را سبب برکت زندگی اش می داند.

8. من، هیچ مبلغی برای شرکت در این کلاس دریافت یا پرداخت نمی کنم.

9. از آنجا که ایشان جز ساعت 6-8 صبح، وقت خالی دیگری نداشتند، کلاس مان در آن ساعت صبح برگزار می شود.

10. محل کلاس، در منزل استاد است.

11. حتی روزهای جمعه و ایام شهادت و روزهای تعطیل هم درس تعطیل نمی شود.

12. در شب های قدر که استاد به دلیل احیاء شب های قدر، قصد استراحت در صبح را داشتند، درس را بعد از مراسم قرآن به سر در ساعت 2 شب شروع می کردیم و تا بعد از نماز صبح ادامه می دادیم. (خودمانیم، کدام استاد دانشگاه حاضر است ساعت 2 شب مجانی در منزلش به دانشجویش درس دهد؟!)

13. استاد، کتابی سر درس نمی آورند بلکه همه کتاب و حواشی خارج از کتاب را از روی لپ تاپ می خوانند.

14. چون کلاس در ساعت 6 صبح است، گاهی (به ندرت) ایشان خوابیده و با زنگ من بیدار می شود و آبی به صورت زده و سر حال و با حوصله، درس را شروع می کند. انگار نه انگار که من مزاحم استراحتشان شدم.

15. استاد به بهانه آماده کردن درس و تدریس به بنده، مشغول تالیف شرحی به زبان عربی بر کتاب کفایه الاصول هستند و قصد دارند که در آن، چکیده اهم مطالب سایر شروح را به گونه ای بیاورد که طلبه را از مراجعه به سایر شروح بی نیاز کند.

16. هر روز فایل آن بخش از شرحی که در روز قبل تالیف کرده اند را در کنار فایل صوتی تدریس ایشان در آن روز، از خدمت شان می گیرم و مطالعه می کنم و تشابه و تعارض مباحث آن با مباحث هرمنوتیکی را یادداشت می کنم.

17. گاهی هنگام درس به قدری سوال می کنم و اشکال می گیرم که خودم هم شرمنده می شوم. از آنجا که من بیش از شاگردی، استادی کرده ام لذا می فهمم که استاد از دست شاگردی مثل من چه می کشد! یک بار شمردم و دیدم در طول 2 ساعت، 22 بار از ایشان سوال نموده یا بر مطالبی که بیان کرده اند، ایراد کرده ام!!!

18. حتی وقتی سوالی دارم ولی به علتی نمی پرسم، استاد با توجه به تجربه ای که دارند، فورا می فهمند و می گویند: «در چشمانت سوال می بینم.» و به این وسیله به استقبال سوالاتم می رود و تکه کلامشان این است که: «سوال آدم را مگسی می کند!»

19. وقتی در کتاب به نکته ظریف و دقیقی می رسیم و یا وقتی نکته ای مشکل را استاد به خوبی تشریح می کنند، چنان به شعف در می آیند که به گمانم اگر معذوریت شرعی نبود، بدون شک می رقصیدند. و این شعف را به مخاطبش هم منتقل می کند. (البته باید احتیاط کرد زیرا معلوم نیست مخاطبان نیز همان معذوریت شرعی را داشته باشند یا خیر!)

20. از زیرکی های هر استادی آن است که از شاگردش تعریف کند؛ حتی اگر شاگرد لایق آن تعاریف نباشد. این کار حتی به شاگردی مثل من که خودم این فنون را در شگرد دارم، روحیه مضاعف می دهد.

21. گرمای تابستان مشهد سبب شد که همسر و فرزند را به آمل بردم تا هوایی عوض کنند اما چنان احساس نیازی به این کلاس می کردم که فردایش برگشتم تا مبادا جلسه ای از کلاس را از دست بدهم. در این شرایط، دلتنگی که هست اما خوب... در آرامش حاصله، بهتر به مطالعه می رسم.

22. استاد، قبل از ورود به حوزه، رشته فیزیک می خواندند و من قبل از ورود به حوزه رشته زراعت و اصلاح نباتات و هر دو با زبان علوم تجربی آشناییم لذا در خلال بحث، به وفور از علوم روز و مباحث علوم تجربی در قالب مثال ها سخن به میان می آید.

23. استاد در مباحث فقهی و اعتقادی کاملا پایبند به اصول سنتی علمای سلف هستند و من تا حد زیادی منتقد آنان و همین امر باعث درافتادن بحث های مفیدی ما بین کلاس ها می شود. ایشان خیلی تاسف می خورند که چرا من از دل فضای سنتی به سراغ مباحث جدید رفته ام و من تاسف می خورم که چرا ایشان خود را محدود به مباحث سنتی می کنند و از مطالب پر مغز مدرن، کمتر بهره می گیرد.

مناجات

در این شب قدر ...


خدایا! توحید ما را برای خودت خالص گردان.

خدایا! محبت خودت را در قلب ما به متنها برسان.

خدایا! چشمه های حکمت را دائما در قلبم بجوشان.

خدایا! قلب ما را مملو از نور یقین و عمل ما را مملو از نور علم گردان.

خدایا! به واسطه امام زمان، دعاهای ما را مستجاب کن و عبادات ما را مقبول خود گردان.


خدایا! تو خود می دانی که در تمام عمرم، بیش از هر دعایی، این را از تو خواسته ام:

«الهی! هب لی کمال الإنقطاع إلیک»

به حق این شب قدر، مرا از هر آنچه غیر خودت، بگسلان تا جز تو نبینیم و جز تو نشنویم

و جز تو نخواهیم و جز به تو فکر نکنیم و جز به تو عشق نورزیم و جز نام تو نگوییم و جز در راه تو گام بر نداریم.

مناجات

در این شب قدر ...


خدایا! قرآن را شفیع روز قیامت ما قرار بده.

خدایا! عقلی کامل و قلبی پاک نصیب ما بگردان.

خدایا! با تدبیر خودت، مرا از تدبیر خودم بی نیاز کن.

خدایا! از شرّ خودم به سوی تو فرار کرده ام، پناهم ده.

خدایا! شیرینی همنشینی با خودت و اولیائت را به ما بچشان.

خدایا! چنان خشیتی در دلمان قرار بده که گویی تو را می بینیم.

خدایا! چنان رضایتی در دلمان قرار بده که از کسی چیزی طلب نکنیم.

خدایا! چنان کن که قبل از هر چیز و بعد از هر چیز و با هر چیز، تو را ببینیم.

بحق گوینده «فزت و رب الکعبة»

آمین

مناجات

در این شب قدر ...


خدایا! نیت پاک را روزی ما کن.

خدایا! ما را با بندگی ات، عزتمند بگردان.

خدایا! به ما قلبی بده که مشتاق تو باشد.

خدایا! آنچه ما را از تو دور می کند، از ما دور کن.

خدایا! محبت مان به خودت را شفیع گناهانمان قرار بده.

خدایا! شیرینی و لذت دوستی ِ با خودت را به ما بچشان.

خدایا! گناهانی که مانع استجابت دعایم می شوند را ببخش.

خدایا! اگر گناهان من بزرگ است، عفو تو از گناه من، بزرگ تر است.

خدایا! من نمی دانم روزی ام را کجا و در چه قرار داده ای، پس مرا به آنچه روزی ام را در آن مقدر نکرده ای، مشغول مساز.


پی نوشت:

در ایام سربازی (82-1380) چند کار مطالعه انجام دادم که تا امروز برایم ماندگار شد:

1. یک دور اصول کافی را خواندم.

2. یک دور نهج البلاغه را خواندم.

3. یک دور صحیفه سجادیه را خواندم و خلاصه برداری کردم و به عنوان هدیه عروسی به یکی از دوستانم دادم.

4. یک دور مفاتیح الجنان را مثل یک کتاب، از اول تا آخر خواندم و فرازهای عاشقانه و عارفانه و معرفتی اش را به زعم خودم جدا کردم و در دفتری نوشتم.

در این شب قدر که دفتر مذکور را می خواندم، مناسب دیدم که ترجمه فرازهایی از آن را در وبلاگ بگذارم. حقیقتا خواندن برخی ادعیه، دعا کردن را به انسان یاد می دهد.

تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافری ست ......... راه رو گر صد هنر دارد، توکل بایدش