ماجرای من و ماشین مرا پایان نیست
چه خوب است که انسان نه فقط با خانواده و دوستان بلکه حتی با ابزارها و وسایل شخصی اش رابطه عاطفی برقرار کند. آنیمیسم (جان دار انگاری اشیاء) برای من نه یک صنعت ادبی بلکه یک واقعیت زندگی است. (ناظر به حقیقت ادعائی و مجاز به تقریر سکاکی) مثلا مدادهایم را خیلی دوست دارم... موبایلم را نوازش می کنم و برچسب قلبی که دخترم روی آن چسبانده را علی رغم آنکه همه می گویند متناسب با شؤون یک استاد حوزه و دانشگاه نیست، به خاطر آنکه دخترم دوست دارد، سالهاست نکندم. با میز و صندلی ام حرف می زنم... با کیفم درد و دل می کنم... آنها هم همین طور. مثلا ناخن گیرم گاهی از مشکلاتش شکایت می کند و پرینترم از ماجراهای عشقی اش برایم تعریف می کند... خانه ام گاهی که دلش می گیرد، از من می خواهد پنجره را باز کنم تا هوایی عوض کند... پیراهنم از خاطرات جوانی اش برایم می گوید...
در این میان، ماشینم - چلچله - جایگاه ویژه ای داره. چلچله یک پی کی متولد 1385 نوک مدادیه. البته خیلی جوون تر از سنش به نظر می رسه. نشون به او نشون که چند باری داشت بالای 150 کیلومتر می رفت که آقا پلیس جلوش رو گرفت تا براش گلپر دود کنه. البته مشتلق همون گلپر، حسابی خرج رو دست ما گذاشت. رفقا بهش می گن «لندکروز» چون چند باری هنرش رو توی عبور از گردنه ها و رودخانه ها و مناطقی که قاطر هم نمی رفت، دیدن.

چلچه ما عجیب خاطرخواه داره. تقریبا هفته ای یک بار، پشت چراغ قرمز یا توی پیاده رو، یکی طالب خریدنش می شه. حتی یک بار که بچه ها رو برده بودم پارک، برگشتنی دیدم یکی زیر برف پاک کن کاغذ گذاشته که: «اگر این این ماشین را می فروشین، با این شماره ... تماس بگیرین.»
نه که فکر کنین خیلی خوشگله... البته خوشگله ولی بیشتر کمالات اخلاقیش مردمو کشته... وقارش زن و مرد رو مجذوب می کنه. نجابتش، اوف که نگو ... انگار آیه «تمشی علی استحیاء» در شأن اون نازل شده.
وقتی باهاش می ریم کوه یا پارک، گاهی با ما تا کنار سفره می آید و با پاشیدن بنزینش در درست کردن کباب مشارکت می کنه. گاهی هم پای کوه وا میسته تا نفسی چاق کنه. ما می ریم و وقتی برگشتیم، ماجراها رو با آب و تاب براش تعریف می کنم. خیلی خوشش می آد... آخه جز من رفیقی نداره. سایر وسائل شخصیم همه دوستای دیگه ای هم دارن اما چلچه هیچ دوستی جز من نداره. خیلی تو این دنیا تنهاست. بالای کوهسنگی که نمی شه ولی گاهی می برمش بالای کوه های خلج که از اون بالا، کل شهر رو ببینه و دلش وا شه. (هر چند دیدن شهر از فراز کوه، منو همیشه در غمی مبهم فرو می بره.)
وقتی می خوام پارکش کنم تا حد امکان سعی می کنم دور و برش یه پی کی یا رنویی باشه... گاهی یواشکی می برمش کنار اونا پارک می کنم تا از تنهایی در بیاد. البته بهش می گم: «خیلی شلوغ کاری نکنیا! گشت ارشاد میاد جمتون می کنه.» با اینکه موتورش انژکتوری پرایده اما اصلا از پرایدا خوشش نمی آد. پی کی نوک مدادی که می بینه، طفلی ذوق می کنه. بعضی وقتا سر خیابون می خواد در آغوششون بکشه که وقتی می بینه بزرگترا نشستن، خودشو جمع و جور می کنه و به لاین خودش بر می گرده.
یه بار جلوی آلتون (بزرگترین پارکینگ طبقاتی کشور) پارک ممنوع کرده بودم! برگشتیم دیدیم جا خیسه و بچه نیست. یعنی چکه های آب رادیات چلچله بود اما خودش نبود. مغازه داری گفت که یک جرثقیل نانجیب از خدا بی خبر اومد گوشش رو گرفت و برد. کجا؟ ندامتگاه. حالا ساعت 6 غروبه و شام هم خونه یکی از اساتید، دعوتیم. به قول ما مازندرانی ها:«آ مِنو مه چَگ بَته بَته» رفتیم ندامتگاه. جالبه که در خروجی ندامتگاه ماشین ها درست روبروی در ورودی حوزه علمیه خانمم بود. خانمم می گفت بعد از 6 سال تازه فهمیدم جریان ماشین هایی که هر روز صبح از این پارکینگ بیرون میان و مردمی که همیشه اینجا بال بال می زنن چیه! زندان بان یه لیست مخارج جلومون گذاشت. گفتم این دیگه چیه؟ کاشف به عمل اومد که چلچله واسه همون یه شبی که اونجا بوده، کلی کتاب خواسته که در ایام حبس ترجمشون کنه و تمام دیوار رو خط کشیده تا روزهای زندان رو بشمره. مجموعه کامل سریال «فرار از زندان» رو هم سفارش پستی داده بود. دو بسته مگنا فیلتر قرمز هم دستی قرض کرده بود. خودش که می گفت: «آخه بدترین لحظه عمرم وقتی بود که منو تایر نگاری کردن و دیگه شدیم سابقه دار.»
چند سالی که من و چلچله با هم هستیم، اخلاقیاتمون در هم اثر گذاشته. مثلا فرزی و چابکی اون به من سرایت کرده. علاقمندی های من هم به اون. الآن دیگه چلچه هم یکی از منتقدان و روشنفکران گمنام محسوب می شه. همیشه یه کتاب هرمنوتیکی توی صندوق عقب هست که بیکار شد، بخونه. نیچه رو یک گنگِ خواب دیده و کانت رو کور ِ بیدار می دونه. واسه خودش توی ماشین، داستان ها صادق چوبک و سخنرانی های شریعتی و کتاب صوتی حسین کرد شبستری و نمایش نامه شهر قصه و آلبوم های شجریان مخصوصا بیداد و یاد ایام و یک دوره ترتیل همراه با قرائت ترجمه قرآن و ... می ذاره و اشعار حافظ و سعدی و گوته و ریلکه رو از بره. مسائل ادبی و فلسفی رو خیلی زودتر و بیشتر از هم سن و سال هاش یادگرفته و همین باعث شده در برقراری روابط عرفی و اجتماعی چندان موفق نباشه.
حالا تصور کنین ماشینی با این همه فضائل و کمالات رو هر وقت می برم تعویض روغن یا مکانیکی، اوستاکارها، عاشقش می شن. یکیشون، بیش از ده باری هست که چلچه رو ازم خواستگاری کرده. چلچله هر بار که اونو از دور می بینه، به خودش می لرزه و به قدری پریشون می شه که باید بعدش کلی خاطر جمعی بهش بدم که: «عزیزم... گلم... جونم... تو که می دونی من هیچ وقت تو رو شوهر نمی دم... حالا اوس حسن یه چی گفته... تو چرا خودتو ناراحت می کنی... تو همیشه پیش خودم می مونی... به کس کسونت نمی دم... به همه کسونت نمی دم...»
بعضی روزا چلچه دلش گرفتس. اون وقتا خیلی کاری بهش ندارم. می ذارم تو سیت خودش باشه. لذا توی اتوبان هم 40 تا بیشتر نمی رم. یه روزایی هم سر حاله. همچین روزایی بیا و ببین... توی کوچه 6 متری 80 تا می ره! اصلا بدون تیک آف حرکت نمی کنه و بدون لایی کشی سبقت نمی گیره. ترمزش دو سه تا شیهه که کشید (مخصوصا توی زیرگذر که صدا می پیچه... آی جون می ده)، آروم می شه. بعضیا می گن یه خورده بیش فعالی داره ولی من فکر می کنم اتفاقا همین ابراز صادقانه احساسات، نشانه سلامت عاطفی و رفتاریشه.

من در شستن همه چیز از خودم گرفته تا ظرف و ماشین، تنبلم. لذا مثل دیگ سیرابی فروشا که شیردون های قبل از انقلاب هم توش پیدا می شه، اگه خوب دقت کنید هنوز لکه های گریس کارخونه روی بعضی جاهاش هست. وخامت اوضاع بهداشتیش به حدی رسید که چند روز قبل بچه های مجتمع مون در اقدامی جسورانه و متهورانه تصمیم گرفتن بعد از اتمام بازی شون، چلچه رو بشورن. آی که خدا خیرشون بده... خوبم شستن. من هم همشون رو بستنی مهمون کردم. (بیشتر از قیمت کارواش اتوماتیک در اومد!)
از کرامات چلچه اینه که فقط وقتی پول داریم خراب می شه و نشده وقتایی که دستمون یه مقدار تنگ تره، برای ما بهونه گیری کنه. وقتی ببینه دستموم خیلی تنگه که، غیرت به خرج می ده و حتی بی خیال بنزین می شه و هواسوز کار می کنه!!! اما همین که ببینه من از جلوی خودپرداز «خرم و خندان قدح باده به دست» برگشتم، شروع می کنه «اینو می خوام... اونو می خوام...» گاهی هم مثل بچه هایی که بابا مامان براشون چیزی نخریدن، لج می کنه و چمبر می زنه روی زمین و سر بالا، لبا غنچه، اخما در هم، بغ می کنه و جُم نمی خوره. باورتون نمیشه. یه بار 50 متر مونده به پمپ بنزین، وسط پل هوایی ایستاد و لج کرد و هر چی نازش رو کشیدم تکون نخورد. چرا؟ چون می دونست پول دارم ولی براش اسپری انژکتور نخریدم.
فقط توی همین 5 ماه اول امسال، سه بار به خاطر نداشتن معاینه فنی، یقه اش رو گرفتن. حتی یه بار چیزی نمونده بود بازداشتش کنن، با این حال حاضر نمی شه بره معاینه فنی. میگه «مگه من معتادم؟» می خواستم براش دزدگیر بذارم، گفت (با لهجه مشهدی): «دیداش، تو چشُم نیگا کن... مو خودوم دزدُم... یکی میخِی مو ر ِ بگیره... بُر یره رَد ِ کارت.» جفت چراغ ترمزاش سوختن، نمی ذاره عوض کنم. می گم چرا؟ صدا کلفت می کنه و میگه: «مرد توی زندگیش هیچ وقت ترمز نمی کنه.»
حتما طی این داستان متوجه شدین که جنسیت چلچه در هاله ای از ابهام تاریخی فرو رفته. یه جایی سبیل کلفتی می کنه و یه جاهایی اطوار زنانه و شکرریزی دخترانه. ما که نفهمیدم چلچله هموسکشواله؟ ترنس سکشواله؟ مریخیه؟ ونوسیه؟ هرمافرودیته؟ مونو گامه؟ پلی گامه؟ خلاصه چی چیه؟ منم که شأنم اجلّ از اینه که برم توی چاله گاراژ و از این ابهام تاریخی رمزگشایی کنم!
از شوخی گذشته:
1. برقراری رابطه عاطفی با اشیاء معمولی، به زندگی روح و معنا و طراوتی بی نظیر می بخشد.
2. وسائلی که از آنها استفاده می کنیم، صرفا ابزار نیستند، بلکه دریچه ارتباط ما با جهان هستی و یافتن معنای بودن و راه درک ما از خودمان هستند. پس در نوع نگاه و شیوه استفاده از وسائل مان دقت بیشتری کنیم.
3. برای خیلی از مردها، ماشین خانه دوم است و در چارچوب شخصیت شان همان جایگاهی را دارد که آشپزخانه برای خیلی از خانم ها. همان طور که خانم ها خوش ندارند که شوهرانشان چندان در مدیریت آشپزخانه اظهار عقیده کنند، آقایان هم چندان خوش ندارند که همسرانشان نظرات مشفقانه شان را در مدیریت اتومبیل اعمال نمایند.
4. ما ایرانی ها انسان هایی بسیار عاطفی هستیم اما امروزه در فرهنگ ملی-دینی مان، ابراز بسیاری از عواطف و احساسات انسانی، مذموم و حتی گاهی حرام تلقی می شود. «دهانت را می بویند، مبادا گفته باشی: دوستت دارم.» و همین باعث بروز برخی عقده ها عاطفی در جامعه شده است. افراد زیادی را می شناسم که تاجر یا معلم یا هنرمند خوبی هستند اما ابراز علاقه و احساسات را خوب بلد نیستند. کم خطرترین راه حل نسبی آن است که لااقل به خانواده و دوستان و اشیاء شخصی مان عشق بورزیم و به آنها به غایت ابراز علاقه کنیم تا مبادا قریحه عشق در نهادمان بخشکد و ابراز علاقه را فراموش کنیم.
5. از شوخی گذشته، واقعا رابطه عاطفی قویی با چلچه دارم. خیلی از احتیاط های رانندگی را فقط به این خاطر انجام می دهم که مبادا چلچله زخمی شود و درد بکشد. او هم خیلی خاطر مرا می خواهد و نگران است که مبادا به موقع به کارهایم نرسم. «عشق طرفینی، خودسازی و عشق یک طرفه، خودسوزی است.»6. عادت من این است که اگر در راه، کسی مخصوصا در زیر آفتاب یا برف و باران منتظر ماشین بود، سوار کنم و تا جایی که مسیرم هست، برسانم. کرایه که نمی گیرم و نیز مراقبم که در تعارفات هنگام پیاده شدن مسافران، حتی التماس دعا هم نگویم زیرا همین را هم نوعی کرایه می دانم. در حالی که هدفم نه کرایه مادی است و نه ثواب معنوی بلکه صرفا چون این عمل را کاری انسانی می دانم انجام می دهم.
7. یکی از امور اخلاقی که هنوز برایم حل نشده آن است که اگر جایی تاکسی ایستاده، آیا من حق دارم مسافری را مجانی سوار کنم و برسانم و آیا با این کار، حق راننده تاکسی تضییع نمی شود؟
8. یک بار خانواده ای 5 نفره را سوار کردم. اتفاقا ملبس (به لباس روحانیت) بودم. موقع پیاده شدن مادربزرگشان گفت: «ممنونم حاج آقا. اولین باره که می بینم یه آخوند آدم رو به جایی رسوند!!!»
آنکه می فهمد، می فهمد و آنکه نمی فهمد، بهتر است نفهمد.